۱۲ مهر ۰۰
۲۲:۴۳

تب نزدیک زمستان

بهترین کار را کردم. سرش را بریدم و گذاشتم روی سینه‌ام. تب توی تنم ول و ویاز می‌رود و می‌لولد. بهترین کار همین بود که سر بی‌جانش را بر سینه‌ام بفشارم. بهترین کار را کردم. لب های زرفامی که بوسه را از من دریغ می‌کند، مهبل شیرینی که هرگز راه به دهان من نمی‌برد، چشمانی که نگاه بر من نمی‌اندازند لیاقتشان همین است که مرده به آغوش من درآیند هرچند زنده‌اش طعم بهتری داشت اما بهترین کار را کردم. مگر نه؟ همین کار، کار درست بود. راه دیگری نداشتم امانم را بریده بود صبرم لبریز شده بود و در سینه‌ام کلاغی می‌خواست بیرون بجهد. کلاغ مقصر است. کار کلاغ بود نه من. بهترین کاری بود که زاغ بیچاره توان انجامش را داشت. او که نمی‌دانست هان؟! می‌دانست؟ نه من نبوده‌ام. این کلاغ بود که او را کشت. مگر نه؟ تب دارم. توی تنم ول و ویاز می‌رود کرونا به مادر پتیاره‌اش می‌خندد سمت من حتی سنگ بیاندازد. با تب نزدیک زمستان اخت‌ام. از اولین هشدار هاست که می‌گوید تفاله ها! تنها ذره‌ای سرما برای از میان رفتنتان کافی است. 

 

عکس از فیلم یکشنبه غم‌انگیز اثر رالف شوبل

نوشتن دیدگاه
۲۸ آبان ۰۰
۱۴:۱۰

شبی که بر من گذشت

سرم را چپاندم لای سینه اش. وهن آلوده با چشم هایم پیراهنش را کنار زدم. اطراف را پاییدم؛ کسی نبود. آرام در گوش راستش مثنوی نجوا می‌کردم. آرام بر دست های نازک زنانه اش بوسه می‌زدم. آرام ابروانش را می‌نواختم. به اش گفتم تو کیمیاگری و مرگ را در کوزه بهم می‌زنی تا که کیمیا بشود و از درون کوزه چون هزاران سکه‌ی زر، زندگی آید برون.

نوشتن دیدگاه
۱۸ مهر ۰۰
۱۰:۵۹

نیمه شب، انتقام

به نیمه‌شب نزدیک می‌شدیم. اقلیمی پشتِ در سگ‌خونه خف کرده بود من و مهرک هم از توی کوچه کشیک همسایه‌ها را می‌کشیدیم. عرق از آستین من چکه می‌کرد و بر انگشت‌هایم سر می‌خورد. آسفالت زمین گرم بود انگاری پخته می‌شد. به مهرک نگاه می‌کردم. ترس توی صورتش ریخته بود و دست چپش را کرده بود توی جیبش تا جلوی لرزیدنش را بگیرد. از سگ‌خونه تا کوچه‌ی ما بیست‌قدم فاصله بود. اقلیمی سه‌بار با مشت روی در سگ‌خونه کوبید. این یعنی موعدش فرا رسیده. یک پیکان نور بالا زده بود و به سوی ما حرکت می‌کرد. به ده‌متری سه‌راه که رسید ایستاد. یک تاکسی بود با دو نفر مسافر؛ با خودم گفتم انتقام یک هدف بیهوده است. کوچک است و بی ارزش. کشتن یک آدم از بین بردن آبرویش، حیثیت‌اش، غرورش و... هیچ کدام درد را تسکین نمیدهد. باید آدم مهمی شد. باید قدرتمند شد باید سرمایه بهم زد. باید پی پول را گرفت، ردش را بو کشید. آنگاه لذت در شریان های جمجمه سرازیر می‌شود. روی پوست می‌دود و پشم و پیل های روی دست سیخ خواهند شد. قلبم قالاپ قالاپ میکند. گزاره‌ی کوتاهی که بر صفحه ذهنم چشمک میزند آرامش را از من گرفته. مانند یک چراغ نیم‌سوز هر چند ثانیه خاموش و بعد روشن می‌شود. 

 

عکس از فیلم سه‌رنگ: قرمز اثر کریستوف کیشلوفسکی

نوشتن دیدگاه
۲۳ شهریور ۰۰
۰۲:۴۰

سرباختن

سرم را باخته‌ام! سه ماه می‌شود. نه البته هنوز سه ماه را پر نکردم. سرم را باخته‌ام و هفته‌ای سه روز قرضش می‌گیرم و روی گردنم می‌کارمش.

عکس از فیلمی که ندیده‌ام و اسمش را نمی‌دانم

نوشتن دیدگاه